دوستت دارم!
گاه با خود فکر میکنم آنکه شمارا ندارد چگونه آرام است؟
چگونه زندگی میکند؟ چگونه خوشحال است؟
به راستی که تمامش ظاهر نمایی است
مگر میشود کسی تو را نداشته باشد و خوشبخت باشد؟
مگر میشود کمبودی را در زندگی احساس نکند؟
گاه آنقدر به خود می بالم که تو را دارم که احساس میکنم روی ابر ها هستم
هیچکس نمیتواند به اندازه ی من خوشحال و خوشبخت باشد
آنکه تو را دارد چه ندارد و آنکه تو را ندارد چه دارد؟
در میان این روزمرگی ها در میان تمام سختی ها در میان تمام به تنگ آمدن ها
تنها دلم خوش است به بودنت...
خوش است به اینکه شب ها قبل از خواب با تو راز و نیاز کنم تا تک تک سلول تایم آرامش را از بودنت بگیرند
خوش است که تو در میان خستگی ها و درس های مدرسه کسی هست که منتظر من باشد تا با او عاشقانه حرف بزنم
نمیدانی چه عشق و چه شور و نشاطی است وقتی با تو مشغول عشق بازی هستم و دوستانم مشغول کارهای شخصی...
نمیدانی چه عشقی است وقتی کارهایم را جوری تنظیم میکنم تا بتوانم زنگ آخر با تو باشم!
تو هرکسی را بخواهی عزیز میکنی و هرکه را بخواهی خوار میکنی
این را خوب نشانم دادی!
خودت را من نگیر که هرچه دارم را از من میگیری
آخر من جز تو کسی را ندارم
ای همه ی کسم
مراد دلم...